گروه زندگی- زینب نادعلی: ساعت ۸ صبح بود و ما از حوالی عمود ۳۱۳ به سمت حرم ارباب حرکت میکردیم. آفتاب دامنش را پهن کرده بود روی صورتهایمان و رمق از قدمهایمان گرفته بود. تند تند با پشت دست عرق از صورتم پاک میکردم و میخواستم لب به شکایت باز کنم که این آفتاب اینجا چه کار میکند! زودتر از آنکه بخواهم چیزی بگویم صدای نرم و لطیفی چند قدم دورتر توجهام را به خودش جلب کرد. «بذار بگم با زبون ساده همین حسین حسینم از سرم زیاده خدا اجازهاش و به هرکسی نداده زهرا اجازشو و به هرکسی نداده. »
یک آن به خودم نهیب زدم ببین بقیه چه میگویند و تو چه میگویی؟! این آفتاب مگر برای همه نیست… سر برگرداندم و دنبال صدا گشتم میان این سیل عظیمی که با عشق راهی بودند کار سختی بود پیدا کردن صاحب صدا... هرچه سر بالا گرفتم کسی را ندیدم که دهانش به این صدا بجنبد. ناامید شده بودم. خواستم سربرگردانم که تیغ آفتاب صورتم را نسوزاند که همسرم با دست به پایین اشاره کرد و صاحب آن صدا را نشانم داد. دو پسر بچه ریز نقش دست انداخته بودند دور گردن هم و برای خودشان زمزمه میکردند. «میگم حسینو با اسمش جلا میگیرم…میگم حسینو اذن کربلا میگیرم.»
راستش را بخواهید وقتی قدوقامتشان را دیدم خجالتم بیشتر شد. از صورت های نحیفشان خجالت کشیدم. دلشان چقدر بزرگ بود که سختی این آفتاب به جانشان نمینشست. در همان نگاه اول تمام وجودشان فقط عشق به اباعبدالله بود و بس… هم صحبتشان که شدم خودشان را امیرعلی و احسان معرفی کردند. امیرعلی ۳ بار تا به حال آمده بود کربلا و ۱۳ سالش بود اما احسان ۱۰ساله اولین بار بود که مسافر حرم ارباب میشد. شاید بخاطر همین بود که قبول نکرد گوشهای بایستد و حرف بزنیم. میخواست زودتر قدمهایش را به حرم برساند. همقدمشان شدم و هم صحبتشان.
امیرعلی و احسان پسرخاله های هم هستند و میگویند:«وقتی حرف از پیاده رفتن به کربلا شد اولین کسانی که در خانواده بی چون و چرا پذیرفتند ما دونفر بودیم.» برای احسان که زائر اولی است از گرمای هوا میگویم از سختی مسیر و پیادهرویای که بیشتر از ۱۰۰۰ عمود دیگر ادامه دارد اما سر تکان میدهد. عرق از پیشانی میگیرد و میگوید:«همه اینها برای من قشنگ است. چون در راه اباعبدالله است اتفاقا خوشحالم ازینکه اولین زیارتم با پیادهروی اربعین همزمان شده چون اینطور بیشتر ارزش زیارت را میدانم و یادم میماند برای دیدن امام حسین چند قدم پیاده رفتم. چقدر عرق روی صورتم نشست و پاهایم چقدر خسته شد.» بین شلوغی جمعیت چندباری فاصله میافتد بینمان و دوباره پیدایشان میکنم اما این بار برای خداحافظی . نمیخواهم بیشتر از این دل بیتاب احسان را منتظر نگه دارم!
انتهای پیام/