شهیدی که با یک سیب محل قبر خود را مشخص کرد

سیبش را پرت کرد رو خاک و گفت: اینجا رو میبینی، اینجا جای قبر منه! با خنده گفتم: جا قحطه اینجا که شهید خاک نمی‌کنن! خنده‌ای کرد و حرف و عوض کرد

  
به گزارش نار خبر به نقل از دانا ،شهید بسیجی مجتبی صدیقی فرزند غلامرضا که در سال ۱۳۶۷ در۲۰ سالگی به شهادت رسید.

همرزم و دوستش تعریف می‌کند که هنوز هیچ شهیدی در بخش غربی گلستان شهدا خاک نشده بود که با مجتبی برای زیارت شهیدان به گلستان رفتیم. یکی از خانواده‌های شهدا سیب به ما تعارف کرد، مجتبی سیب را برداشت و همانطور که اون رو گاز می‌زد، دستم را کشید برد به  همون بخش غربی که تقریبا هیچ اثری از قبور شهدا نبود. وقتی رسیدیم به انتهای بخش غربی سیبی رو که گاز می زد هم تموم شده بود. ته مانده سیبش را پرت کرد رو خاک و گفت: اینجا رو میبینی، اینجا جای قبر منه! با خنده گفتم: جا قحطه اینجا که شهید خاک نمی‌کنن! خنده‌ای کرد و حرف و عوض کرد.

زمانی که زیر تابوتش را گرفته بودیم و به محل دفن حرکت می‌کردیم با دیدن جای قبر خشکم زد، همان جایی که مجتبی ته مانده سیبش را انداخته بود را آماده کرده بودند.

مجتبی صدیقی پسر مظلوم و مهربانی بود که همیشه لبخند بر لب داشت. او از همان کوچکی در مغازه نجاری پدر برای خودش دو تا دمبل چوبی بزرگ درست کرده بود و ورزش می‌کرد برای همین هم با آن سن کمش هیکل ورزشکاری پیدا کرده بود. روی حجاب خیلی تعصب داشت و از اینکه دختر یا زنی موهایش بیرون باشد عذاب می‌کشید و تذکر می‌داد.

اتاق مجتبی همیشه مرتب بود اکثر وسایل اتاق با ظرافت و زیبایی با استفاده از چوب با دست خودش ساخته شده بود از میز و صندلی تا کمد و لوستر روی سقف اتاقش.

مجتبی از شاگردان ممتاز تنها هنرستان شیمی شهر  اصفهان بود.
با اینکه در خانواده مرفهی بدنیا آمده بود اما همیشه ساده لباس می‌پوشید، شلوار راحتی خانه‌اش را عمدا گشاد می‌پوشید تا حجم بدن ورزشکاریش در مقابل خواهران و مادرش هم مشخص نباشد. مجتبی تا می‌شد صله ارحام می‌کرد. با اینکه سالهاست مجتبی در بین فامیل حضور ندارد و مدت حضورش زیاد نبود اما به خاطر خوبی‌هایش، برای فامیل مانند آن است که تازه او را از دست داده‌اند. مجتبی در زمان ماند و به قول شهید آوینی زمان ما را بُرده است.

قبل از آخرین سفرش یک عکس سیاه و سفید از خودش گرفت و برای همه فامیل برد، همه هم خوشحال شدند هم متعجب؛ تا اینکه خبر شهادت مجتبی را آوردند و همه همان عکس مجتبی را به اتاق‌هایشان نصب کردند.

مجتبی جزو گردان یونس بود و در همان آب هم به شهادت رسید. وقتی مادرش که آن زمان باردار بود را در معراج شهدا برای شناساییش بردند، بدنش باد کرده بود و قابل شناسایی نبود. اما با حضور مادر به صورت عجیبی باد صورتش کم شد و مادر او را شناخت و برای اطمینان خال گردن و میان انگشتانش را چک کرد‌. وقتی مادر فارغ شد نام فرزندش را باز مجتبی گذاشت.

بعد از شهادتش پدرش به شدت بیمار شد، چون خیلی به مجتبی علاقه داشت و تحمل درد دوری او برایش سنگین بود. مادرش هم تا زنده بود اتاق مجتبی را با همه یادگاریهایش حفظ کرده بود. اصلا اتاق مجتبی تبدیل شده بود به موزه دفاع مقدس فامیل، با اینکه عکس چندانی از جنگ در آن نبود ولی یاد مجتبی، یاد دفاع مقدس بود.
حضور و غیرت مجتبی هنوز در فامیل احساس می‌شود، روزی که یکی از نزدیکان ماهواره به خانه‌اش آورده بود، خواب دیدند که دارد مجتبی را کتک می‌زند.

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *