دلش را در سوریه جا گذاشته بود

شاید 40 سال پیش که بچه های محله شهرک ولیعصر صف می کشیدند و شناسنامه هایشان را پیش تنها و بزرگترین بستنی سازی گرو می گذاشتند تا چرخ های آلاسکا فروشی را تحویل بگیرند و راه بیفتند در کوچه و خیابان ها و داد بزنند آلاسکا داریم ،کسی تصور هم نمی کرد که روزی بهرام پسر ارشد علی مهرداد در سوریه به شهادت برسد و پیکر سوخته اش از همان بستنی سازی تشییع شود.

به گزارش نار خبر به نقل از باشگاه خبرنگاران ،آن روزها دو برادر “علی” و “محمد علی مهرداد” دست به دست هم داده بودند و در سه دهنه مغازه ای که در آخر کوچه شهید خادمی قرار داشت بستنی سازی زده بودند تا علاوه بر کسب هزینه های زندگی خودشان، دست نیازمندان محله را هم بگیرند و همین خصلت دستگیری و رسیدگی به خانواده های نیازمند بیشتر از اعضای خانواده هایشان به بهرام رسیده بود.

زندگی دو خانواده با ۱۰ فرزند در دو اتاق تو در تو

ازدواج کردن دو برادر با دو خواهر اتفاق عجیبی نیست اما شاید تصورش برای جوان ها و خانواده های امروزی سخت باشد این دو خانواده هر کدام با ۵ فرزند دردو اتاق تو در تو که با دری چوبی از هم جدا می شد با هم زندگی کنند و همین امر باعث شده که فرزندان آنها که هم پسرعمو و هم پسر خانه ماند برادر کنار هم زندگی کنند و شهادت بهرام فرزند ارشد خانواده های مهرداد بسیار اندوهگین و غمگین شان کند .

همه اعضای خانواده و همسایه ها و حتی بیشتر اهالی شهرک ولیعصر بهرام را برادر خود می دانستند و به او داداش می گفتند و حالا که ۴۵ روز از شهادتش در سوریه گذشته هم خانواده را و تنها نمی گذارند و شریک غمشان هستند.

“راضیه شاه خواه” پیشتراز اینکه مادرشهید شود کناراسمش نوشته بودند خواهرشهید “داود شاه خواه” وحالا که “بهرام” پس از ۲۹ سال از شهادت برادرش به شهادت رسیده می گوید: انتظار داشتم که بهرام که در راه و روش زندگی و تفکر شبیه داود بود به شهادت برسد.

اولین تولید کنندگان بستنی در منطقه۱۸

مادرشهید می گوید: بیش از۵۰ سال است ساکن همین خانه در شهرک ولیعصر هستیم و درهمین دو اتاق تودر تو با خواهرم که جاری من هم بود با ۱۰ بچه زندگی می کردیم.

او می گوید: برادران مهرداد اولین و تنها بستنی سازی محله بودند و به تهیه بستنی سنتی و بستنی های آلاسکا مشغول بودند و از این طریق زندگی هر دوخانواده مان می گذشت و جالب اینکه در حد وسع به خانواده های نیازمند کمک می کردند ودستگیری ازفقرا ازهمان زمان در جان بچه های ما وجود داشت.

مادر می گوید: آن روزها بچه ها در کاربستنی سازی به پدرانشان کمک می کردند و نوجوانان محله درکنار مغازه ها صف می کشیدند تا به وثیقه گذاشتن شناسنامه هایشان یکی از چرخ های دستی بستنی را بگیرند و درمحله آلاسکا بفروشند.

از صوفیان تبریز تا شهرک ولیعصر

آن روزها بیشتر کسانی که ازشهرستان به تهران مهاجرت کرده بودند ییلاق قشلاق می کردند و خانواده شهید مهرداد یکی از آن خانواده ها بود که برای ییلاق به شهر صوفیان رفته بودند و بهرام درتبریز به دنیا آمد در حالیکه خانه اصلی آنها در تهران بود.

راضیه شاه خواه با بیان این مطلب می گوید: بهرام در آخر تابستان درسی و یکیمن روز شهریورماه در تبریزبه دنیا آمد و بعد از یک ماه به تهران آمدیم از همان روزهای کودکی بسیار منظم بود و مهربانی و محبت او زبانزد همه اقوام و همسایگان بود تا زمانی که ۱۵ ساله شد و برادرم “داود شاه خواه”به شهادت رسید هدف و تفکر بهرام مشخص شد و پایش را در راه داود گذاشت وهمیشه می گفت من در راه دین و ایمانم شهید می شوم.

با جان و دل خدمت می کرد

شهید بهرام مهرداد سپاهی بود و بیش از ۲۰ سال سابقه خدمت در سپاه پاسداران را داشت.

“نادره شاه خواه” خاله و زن عموی شهید با بیان این مطلب می گوید: ازهمان کودکی با بچه های کوچه جنگ بازی می کرد وبا درست کردن تیرو کمان دو دسته می شدند و می جنگیدند و با پیروزی انقلاب جذب پایگاه های بسیج در مساجد شد و با وجود سن کم در جبهه ها هم حضور داشت وپس از شهادت برادرم به صورت جدی تری فعالیت های خود را ادامه داد .

او با اشاره به اینکه در مدت خدمت در سپاه با همه وجود کار می کرد و شب و روز نداشت می گوید: به دلیل جسور بودن و توانایی هایی که داشت درهمه عملیات ها حضور داشت و با جان و دل خدمت می کرد.

در تهرانم اما دلم درسوریه مانده است

۴ سال بود که به صورت متناوب به سوریه می رفت ومی آمد اما آخرین بار پیش از اینکه سوار هواپیما شود آرام به همسرش “رعنا خاکزاد” گفته بود که این باردیگر برنمی گردم و سفارش کرده بود که مراقب “زینب” و”ریحانه” باشد وشاید از دلش گذشته بود که شاید نتواند تولد نوه اش را ببیند.

مادرشهید با بیان این مطلب می گوید: از قدیم تا حالا هر جمعه همه اعضای خانواده و عروس ها و داماد و نوه ها در خانه ما جمع می شوند و روز تعطیل را درکنار هم می گذرانند آخرین بار هم جمعه هفته پیش بود که همه خانه ما بودند بهرام گفت مادر من ۲۰ روز مرخصی دارم اما دلم آنجاست ونمی توانم بمانم و ۴ روز بعد در حالیکه مرخصی اش تمام نشده بود به سوریه رفت.

بهرام برای همه اعضای خانواده حکم بزرگتری داشت و همه را به مهربانی و گذشت و مردمداری دعوت می کرد اما برای ابراهیم برادر کوچکتر شهید فرق داشت.

ابراهیم می گوید:بهرام برایم حکم پدری داشت و همیشه نگران من بود آخرین باری که می رفت گفت تالار عروسی را که گرفته ایم فقط می ماند پخش کارت های دعوت که تا برگردم انجام دهید….

ارسال نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *