به گزارش نار خبر به نقل از روابط عمومی اداره کل کتابخانه های عمومی استان قم، مسلم ناصری، نویسنده، مدرس دانشگاه و دکتری تاریخ تشیع، سالهاست که در حوزه کودک و نوجوان قلم میزند. او که خود از همسایگان کتابخانه عمومی یادگار امام (ره) قم است، پنجشنبه های هر هفته با حضور در این کتابخانه، کلاس های رایگان آموزش درست نویسی، داستان نویسی و مشاوره خواندن کتاب برای کودکان و نوجوانان و خانواده های آنها را برگزار می کند.
آنچه در ادامه می خوانیم، متن یادداشت این پژوهشگر و نویسنده برجسته است که برای نوجوانان و پیرامون زندگی حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) در هفدهمین جلد از کتاب «هدهد سفید» منتشر شده است. ناصری در ادامه این یادداشت همچنین تعدادی از دلنوشته های اعضای کودک کتابخانه عمومی یادگار امام (ره) را نیز که از لحظه های خوش زیارت حرم حضرت فاطمه معصومه (س) نوشته اند، آورده است. در این یاددشت می خوانیم:
دلش هوای برادر عزیزش را کرده بود روزها و ماهها بود خبری از او نداشت. دو سال، شاید هم بیشتر میشد که چشمش به دیدار برادر روشن نشده بود، اما انگار سالها بود که او را ندیده و صدای مهربانش را نشنیده بود. دیگر طاقت نداشت. صبح که میشد، به طلوع خورشید نگاه میکرد و به یاد برادر اشک میریخت. سرخی خورشید که در پس کوه ها پنهان میشد به یاد برادرش آه میکشید. سرانجام روزی تصمیم گرفت به دیدنش برود بار سفر بست و همراه نزدیکانش با کاروانی راهی سرزمینی دور شد تا شاید «رضا جانش» را ببیند. سالها پیش پدر در عراق به شهادت رسیده بود. برادرش امام رضا (علیه السلام) یادگار پدر بود که خلیفه به اجبار او را به مرو، شهری در آن سوی رودهای پر آب، برده بود.
کاروان در صبحدمی پاییزی به آرامی به راه افتاد. اندکی بعد دیوارهای مدینه ناپدید شدند. کاروان از صحرا میگذشت و کوهستانی سرد را پشت سر میگذاشت. در میانه ی راه مسافر نازنینش ناخوش شد. هیچ کس نمیدانست به خاطر دلتنگی برادر است یا سختی راه.
هم سفران صبر کردند. ادامه ی سفر ممکن نبود. آنها مجبور شدند در شهر «آوه» بار بیندازند و منتظر بمانند تا حال بانوی مهربان کاروان بهتر شود و دوباره لبخند بر لبهایش بنشیند. مدتی گذشت اما حال بانوی مهربان روزبه روز بدتر میشد خبر از فراز خانه های گلی «آوه» گذشت دشت و صحرا را پر کرد و همراه پرندگان به قم رسید. شهری که دوستداران و شیعیان او در آنجا بسیار زیاد بودند.
خبر بیماری فاطمهی معصومه (سلام الله علیها)، خواهر امام رضا (علیه السلام) شیعیان قم را ناراحت و اندوهگین کرد. آنها مشتاق دیدار یادگار پیشوای خود امام موسی کاظم (علیه السلام) بودند. در سپیده دمی چند نفر سوار اسب شدند و تا آوه تاختند بعد دختر امام را به شهرشان آوردند تا از او پرستاری کنند ولی دیگر دیر شده بود
در سحرگاهی سرد فاطمهی معصومه (سلام الله علیها) چشمهایش را فروبست. پیکر پاکش را در باغی بزرگ دفن کردند. رودخانه ای پرآب پشت باغ انار و انجیر بود. باغی که مهمانی غریب در آن آرمیده بود و امروز مزار حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) است. امروز این باغ درخت و پرنده ندارد، ولی میوه ای دارد که کوچک و بزرگ از گوشه و کنار ایران و راه های دور و نزدیک برای بوییدن و زیارتش به قم میآیند تا لحظهای در خنکای حرمش راز و نیاز کنند.
اینها خاطرات دوست داشتنی بچه های کتابخانهی یادگار امام خمینی (ره) استان قم است که لحظه های خوش زیارت خود را نوشته اند و دوست دارند با خواندن این خاطرات شما هم حال خوشی را تجربه کنید.
***
ستاره ای در آسمان
من در یک شب پرستاره با خانواده به زیارت حرم حضرت معصومه رفتیم. در آن شب خیلی خوشحال بودم و احساس میکردم آن صحن آینهی حرم مثل ستارههای در آسمان است و من در آسمان پرواز میکنم.
ایمان عقیلی کلاس اول ابتدایی
چادر نماز
تولد امام زمان (عج) بود مامانم تصمیم گرفته بود که ما رو به جمکران ببرد. بعد به ما گفت «بچه ها، حاضر شوید که به جمکران برویم»
من گفتم: «واقعاً میخوایم بریم؟»
مادرم گفت: «بله» که میخوایم بریم عزیزم
من خیلی خوشحال شدم و من و داداشم و آبجیم حاضر شدیم. بریم بعد در راه مادرم گفت: «شکلات بخریم آنجا بدهیم
بعد رفت خرید.
ما به جمکران رسیدیم خیلی شلوغ بود. بعد رفتیم چند تا چیز بگیریم تا گشنهمان نشود. بعد به وضوخانه رفتیم که وضو بگیریم و نماز بخوانیم. من چادرم روی زمین سرویس بهداشتی افتاد و کثیف شد. نیست. ناراحت شدم و با خودم گفتم زیر چادرم لباس مناسبی نیست. افتادم به گریه و با گریه گفتم: «من چادر ندارم»
یک خانم من را دید و مادرم برای ایشان ماجرا را تعریف کرد. خانم به من گفت: «آفرین که انقدر حجابت برات مهم است. بعد به من یک هدیه داد. دلم یک مقدار شاد شد و گذاشت من بروم نماز بخوانم.
نمازمان را خواندیم و شکلاتها را پخش کردیم و رفتیم به خانهمان. در راه که میرفتیم، نورافشانی میکردند و خیلی قشنگ بود.
آناهیتا زند، کلاس چهارم
دلتنگ مامان
یک روز من به همراه زن دایی و خالههایم به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بودم. من به همراه دخترخاله و زنداییام به زیرزمین رفته بودیم و نماز میخواندیم. نماز اول را که خواندم، دلم برای مادرم تنگ شد و به طبقه بالا رفتم. دختر داییام به من گفت: «نرو! مامانم ناراحت میشه.» اما من گوش نکردم و رفتم که ناگهان گم شدم. اما یکدفعه خاله و مادربزرگم را دیدم و به خانه برگشتم.
زهرا سادات رکنی، کلاس دوم