به گزارش نار خبر؛ به نقل از فارس؛ گروه زندگی : تلفن بهزیستی آن روز از نفس نیفتاد تا به مددجویان مژده سفر بدهد، تلفنی که با ۳۰۰ مشتاق، ۳۰۰ دلتنگ و ۳۰۰ درد فراق چشیده تماس گرفت و پرسید: کربلا میآیید؟! مگر میشد به این سوال ،پاسخ نه داد ؟! اصلا مگر میشد آدمی به گوشهایش شک نکند که درست شنیده یا نه؟! خواب است یا بیدار؟! واقعیت است یا کسی دل کربلاییشان را به بازی گرفته است؟! اما واقعیت بود سال ۱۴۰۱ سازمان بهزیستی کشور با همکاری گروههای فرهنگی و جهادی تصمیم گرفت مددجویان را به سرزمین امید ببرد برای همین هم از بین معلولان جسمی حرکتی، نابینایان، ناشنوایان، گروه معتادان رهایی یافته ، کودکان بیسرپرست و کودکان کار از سرتا سر کشور زائراولیها انتخاب شدند. تلفن که قطع شد طول کشید تا به خودشان بیایند، طول کشید تا باور کنند آنها هم قرار است مثل همه کوله جمع کنند و با وجود همه محدودیتها پا در مسیر پیادهروی بگذارند مهم نبود دست ندارند یا پاهایشان توان حرکت ندارند، مهم نبود باید روی ویلچر بشینند و یا کسی دستشان را بگیرد بعد از آن همه دوری امام حسین علیهالسلام آنها را هم دعوت کرده بود. آن روز نابینایان غرق شوق بودند که حالا که چشمهایشان هیچوقت تصویر پیادهروی اربعین را نمیتواند ببیند اما خودشان در مسیر مشایه قدم برمیدارند. مهربانی عراقی ها را به چشم که نه ولی به گوش میشنوند و دست میکشند به شبکههای ضریح تا ششگوشه را تجسم میکنند. حال ناشنوایان هم دیدنی بود، ناشنوایانانی که یک دنیا حرف را با خودشان تا حرم میبردند تا به زبان اشاره به آقا بگویند، هلا بزوار عراقیها را از روی لبانشان بخوانند و با چشمهایشان امام حسین علیهالسلام را صدا بزنند.
وقتی جاماندهها دوباره جاماندند!
سه سالی است که سازمان بهزیستی کشور مشتاقانی که در بند بدن و بخاطر معلولیتها و محدودیتها در حسرت کربلا نشستهاند را همسفر کاروان سفر به سرزمین امید میکند و با خود به کربلا میبرد در این سهسال روایتهای ناب بسیاری گره خورده است به خاطراتشان و در خاطرشان از کربلا مانده است اما مربیان این کاروان هیچوقت اتفاقی که در اولین سال افتاد را فراموش نمیکنند. بعد از آن تماس خیلی طول نکشید که مهمانهای دعوتی آقا برای گرفتن گذرنامه اقدام کنند و مربیان هم در پیگیر کارهای اداری دریافت گذرنامه بودند. در این بین گرفتن گذرنامه برای کودکان بیسرپرست از همه سختتر بود. روز حرکت کاروان رسیده بود اما هنوز گذرنامه تعدادی از زائرها آماده نشده بود. میعادگاه کاروان حرم حضرت عبدالعظیم حسنی بود، قرار بود از آنجا عازم کرب و بلا بشوند اما روز موعود جای بسیاری خالی بود. احمد نوروزی یکی از مسئولان کاروان سفر به سرزمین امید میگوید: «نمیتوانستیم حرکت کاروان را عقب بیاندازیم تا گذرنامه دیگر مسافران هم برسد. بخاطر شرایط جسمیشان مجبور بودیم که قبل از ایام شلوغ و پرتردد اربعین برویم و برگردیم تا از نظر اسکان و رفت و آمد چالش خاصی نداشته باشیم. از طرفی هم تعدادی که پاسپورت نداشتند مدام با ما تماس میگرفتند و میخواستند چند روزی صبر کنیم.» کاروان حرکت کرد و جاماندهها دوباره جاماندند. اما این بار غصه جاماندن بیشتر از همیشه روی دلشان سنگینی میکرد. این بار یک هفته تمام با رویای کربلا خوابیده بودند و به شوق زیارت بیدار شده بودند. این بار به اندازه تمام سالهای دوری بیطاقت بودند و لحظهشماری میکردند اما آنها دعوتیهای اختصاصی امام حسین علیهالسلام بودند و اصلا نمیشد که جا بمانند.
مرزها بسته است برگردید!
خیل خوشحال و خوشبخت زائران در مسیر همدان بودند که خبر رسید در عراق درگیری رخ داده است و به خاطر شرایط امنیتی فعلا مرزها بسته است. آن چشمهای امیدوار به یکباره به اشک نشست. کسی باورش نمیشد پایان این سفر به همینجا ختم شود. به اینکه تا همدان بیایند و پلیس جلوی راهشان را بگیرد و بگوید مرزها بسته است برگردید! کشتی کاروان به گل نشسته بود، زائرها ناراحت بودند و مربیان بیشتر. خدا خدا میکردند که شرمنده این دلهای امیدوار نشوند، خدا خدا میکردند امام حسین علیهالسلام آبرویشان را بخرد و مجبور نباشند کاروان را برگردانند. بالاخره به هر زحمتی که بود خودشان را به کرمانشاه رساندند و چند روزی را آنجا اسکان پیدا کردند. روزهای سختی بود پر از دلشوره، زائران چشم از تلویزیون برنمیداشتند تا خبر بازگشایی مرز اعلام شود. روز آخر دیگر طاقت نیاوردند، دلتنگیهایشان را دست گرفتند و پناه بردند به گلزار شهدای کرمانشاه. درد دلهایشان را که مو به مو برای شهدا گفتند، دیگر ریش و قیچی کار را تمام و کمال به دست آنها سپردند:« شما که یک بار راه کربلا را باز کردید این بار هم دوباره راه کربلا را باز کنید.»
حکمتی که بسته شدن مرزها برای کاروان بهزیستی داشت!
درست است که آن چند روز انتظار پشت مرزهای مهران به قدر یک عمر برای زائراولیها طول کشید اما حکمتی داشت که همهشان را غافلگیر کرد. به قول خودشان درحالی که آنها فکر میکردند امام حسین علیهالسلام نمیخواهد آنها را بطلبد و مرزهای کشور به رویشان بسته شده اما اباعبدالله علیهالسلام تمام کاروان را با هم طلبیده بود. این چند روز معطلی باعث شد گذرنامهها به دست جاماندهها برسد و خودشان را برسانند به کرمانشاه و به کاروان ملحق شوند. وقتی جای خالی همه روی صندلیهای اتوبوس پر شد و کاروان سفر به سرزمین امید حتی یک غایب هم نداشت مرزها به رویشان باز شد. بالاخره قدمهاشان آن خط و مرز عاشقی را رد کرد و از اولین دیدارشان با حرمها و اولین قدمهایشان در کربلا تصاویر خالصانهای ثبت شد. اصرار معلولان جسمی برای شرکت در پیادهروی اربعین و قدمهایشان همپای دیگران، حس پدرانهای که بچههای بی سرپرست از حرم امام علی علیهالسلام گرفتند، مداحی یکی از نابینایان از روی خط بریل در کربلا و… از صحنههای قشنگی بود که هیچوقت از ذهن مربیان از اولین تجربه سفر با این کاروان خاص پاک نمیشود.
آقای امیرالمومنین بابای من هم میشوی؟!
مهدی یکی از زائران خوشبخت این کاروان است ۱۷ ساله و از خراسان جنوبی آمده است. او از روزهای اول تولدش در سازمان بهزیستی زندگی کرده است. از حس و حالش که میپرسی میگوید:« بین بچههای بهزیستی که قرعه کشی کردند، حتی یک درصد هم فکرش را نمیکردم قرعه به نام من بیفتد. وقتی اسمم را خواندند فقط بلند بلند گریه کردم، باورم نمیشد. اصلا باور نمیشد که قرار است بیایم کربلا. حالا هم فقط میخواهم بروم کنار بارگاه امام حسین علیهالسلام و دردهایم را بلند بلند برایش تعریف کند. سحر یکی دیگر از بچههای بهزیستی است. زیارت نجف حسابی به جانش نشسته است اما دلتنگیاش را بیشتر کرده. انگار دنیا فقط یک روز به او فرصت داده آغوش پدر را تجربه کند آن هم در ضریح امام علی علیهالسلام. میگوید:« نجف که بودم، انگار خانه پدرم بود. من در نجف به پدرم رسیدم. در حرم امیرالمومنین علیه السلام حس راحتی داشتم با مولا حرف زدم. گفتم آقاجان، بابای همه دنیا، بابای من هم میشوی؟!» عباس ۱۴ ساله فقط یک دعا دارد که هر بار چشمش به گنبد میافتد تکرارش میکند: «کاش هر سال اربعین کربلا بودم.»
نذر همسفر کنید!
حال و هوای معلولان و پیوند دلشان به گوشهای از ششگوشه هم دیدنی است. پرستو یکی از دختران دچار معلولیت است که اولین سفرش را در کاروان سفر به سرزمین امید تجربه کرده است. نشسته است در حرم حضرت عباس و چشمهای درشت و سیاهش مدام از اشک پر و خالی میشود. از حسش که میپرسی بغض آهنگ صدایش را عوض میکند. میگوید:« هر بار که خبر میرسید فامیل و اقوام به کربلا میروند به حالشان غبطه میخورم، همیشه پیش خودم می گفتم، ای کاش یک روز من هم بروم اما یقین داشتم که با معلولیتی که دارم نمیشود. اما حالا اینجا هستمدر حرم حضرت عباس علیهالسلام. فکر میکنم خودشان مرا دعوت کرده است. نمیدانید که چقدر حس خوبی دارم،چقدر احساس رهایی می کنم. من از حضرت عباس و امام حسین علیهمالسلام فقط آرامش درون می خواهم.» ابوالفضل ۲۳ ساله است و از ۶ سالگی از ناحیه دو دست دچار معلولیت شده است. دلش میخواهد دستان تا آرنجش را ببرد و به حضرت عباس نشان بدهد و بگوید :«آقا گله ندارم همین که کمی شبیه شما هستم برایم دلخوشی است.» تازه داماد است و یکی از عضای سابق تیم ملی شنا. پای حرفهایش که بشینی از ارزو و حسرت افراد دارای معلولیتی میگوید که سالهاست در انتظار همراه و همسفری ماندهاند تا آنها را در این مسیر مشایعت کنند. پیشنهاد جالبی دارد برای عاشقان اباعبدالله علیهالسلام، پیشنهاد این که رفیق نیمه راه نباشند و در این مسیر نذر همسفر کنند و با افرادی که قادر به سفر های طولانی به تنهایی نیستند همسفر شوند.
بابا کربلا بابا!!!
فاطمه مهمان ویژه حضرت عباس و امام حسین علیهمالسلام است. از تولدش دچار معلولیت ذهنی شده است و با پدرش به این سفر آمده. دوست ندارد با غریبهها حرف بزند پدرش به جای او از داستان آمدنشان میگوید:« قبل از اربعین یکی از دوستانم که در کربلا موکب دارد به من پیشنهاد داد با او به کربلا بروم. خیلی دوست داشتم بگویم میآیم اما بخاطر فاطمه گفتم شرایط سفر ندارم. دلم نمیآمد بدون فاطمه بروم. اما فاطمه نگذاشت زیاد داغ نرفتن به دل بابایش بماند و مرا کربلایی کرد. وقتی رییس سازمان بهزیستی به فاطمه گفت، دوست داری به کربلا بروی؟! فاطمه خوشحال شد و بلند گفت، بابا کربلا، بابا کربلا.. فاطمه عاشق کربلاست. محرم که می شود، پرچم یا حسین علیهالسلام به دست میگیرد و در خانه مداحی گوش میدهد.
وقتی من هم به برکت بچههای بهزیستی کربلا را دیدم
کارمند بهزیستی است و در این ۵۸ سالی که از خدا عمر گرفته است یک بار هم زیارت کربلا را تجربه نکرده است. یک بار پولش جور نشد، بار دیگر پاسپورتش به دستش نرسید، بار آخر هم درست موقع رفتن همسرش بیمار شد. آقا بهبود فکر میکرد آرزوی دیدن امام حسین علیهالسلام روی دلش میماند اما حالا روی بهشتیترین نقطه زمین در شیرین ترین دوراهی، بینالحرمین ایستاده است و چشم دوخته به گنبدها. آمدنش را به برکت حضور بچههای بهزیستی میداند و میگوید که در سازمان قرعه کشی انجام شد و نام دو همکارم درآمد، ناراحت شدم که این بار هم مثل همیشه کربلا قسمت من نشد تا اینکه هفته پیش با من تماس گرفتند و گفتند که یکی از آقایان نتوانست پاسپورتش را بگیرد و شما جایگزین شدید. سه سالی است که سازمان بهزیستی کشور با کاروان سفر به سرزمین امید، امید را در دل معلولان و کودکان بیسرپرست زنده میکند و آرزوی محال زیارت را برایشان برآورده. سهسالی که پر است از این خاطرات ناب و حسهای خالص که ما بخشی از آنها را برایتان گلچین کردیم. روزهای سفر کاروان بهزیستی همیشه بهترین روزهای زائراولیهاست. روزهایی که با کلی خاطرات خوش به پایان میرسد اما زیارت دو باره حرمین میشود آرزوی همیشگی آنها. به این فکر میکنم کاش دعای ابوالفضل در حقمان اجابت شده باشد. کاش هرکدام از ما هربار که خواستیم عزم پیادهروی اربعین کنیم یک همسفر بهشتی هم با خودمان همراه کنیم. همسفری که دلش در مشایه است اما به خاطر شرایط جسمی نمیتواند مثل ما کولهاش را ببندد و بیدغدغه به دل جاده بزند.